دبستان با خاطرات خوب بدش گذشت حداقلش چیزی درست حسابی یادم نمیاد اومدم راهنمایی کلاس هفتم یکم درکم ک بیشتر شده بود متوجه مشاجرات و دعوا های مامان بابام بودم متوجه اینکه اوضاع مامانم نرمال نیست البته نمیدونستم برا چی چجوریاست کلاس هشتم ک شدم بورسیه شدم قلمچی اخه اوضاع مالی آنچنان زیاد خوبی نداشتیم شاید بگم معمولی یا بگم کمتر از معمولی مامانم سر درس مدرسه سخت میگرفت بهم خدش میگفت درس بخونم تک ب تک ازم میپرسید و اگ بلد نبودم سرزنش و دوباره مجبور ب خوندن یه سری ظهر روز جمعه بود گمونم و بهم گفته بود از گام ب گام درس بخونم ک ازم سوالاشو بپرسه یک سوالی بود ک چند گزینه داشت و جوابش میشد مثلن گزینه فلان به دلیل فلان بعد سوال رو ازم پرسید وبدون گفتن گزینه هاش گفت جوابو بگو من اومدم بگم تو باید گزینه هاش بگی ک من جوابو بعد بگم گفت نه تو باید جواب حفظ باشی بگو من هی اومدم سر این موضوع ک جواب رو اونجوری باید بگی اینا مامانم از کوره در رفت و دعوام کرد نرمال نبود گمونم اعصابش خراب بود یا چیزی بود اون موقع ک این اتفاق باعث همچین برخورد تندی شده بود انگار ک اتش فشان یهو فوران کنه بعد من گریم گرفته بود بابام اونجا بود نمیدونم اون چیزی گفت ک چرا اینکارو میکنیو نمیدونم درست یادم نی چی گفتن ک بحثشون شدو دعوا مامانم زد استکان لیوان قندان هرچی دم دستش بود رو پرت کرد شکست و دعوا شدت گرفت انگار ک منتظر یه جرقه بود اونا داشتن بحث دعوا میکردنو میزدن میشکستنو فوش میدادن من اون وسط نشسته بودم گریه میکردم فک میکردم تقصییر منه خیلی حس بدی بود خیلی روز بدی بود ننیشه با این کلملت توصیفش کرد کاشکی هیچکی وسط دعواهای خونوادگی قرار نگیره خیلی چیز بدیه خیلی حتی اگ چند سال بگذره بازم خاطره هاش آدمو آزار میده اینکه هیچوقت یه زندگی نرمال از طرف خونوادش نداشته اینکه همیشه وسط دعوا و بحثای مامان باباش بوده حداقل کاش خونواده ها یاد بگیرن جلو بچه هاشون دعوا نکنن هعی ...
*(ادامه دارد...)