تلخ مث زَهر

تلخ مث زَهر

به قدر غصه‌های مردمِ دنیا، غمی دارم به تنهایی...!

فلاش بک گذشته3

23:04 1403/02/26 - Mim

دبستان با خاطرات خوب بدش گذشت حداقلش چیزی درست حسابی یادم نمیاد اومدم راهنمایی کلاس هفتم یکم درکم ک بیشتر شده بود متوجه مشاجرات و دعوا های مامان بابام بودم متوجه اینکه اوضاع مامانم نرمال نیست البته نمیدونستم برا چی چجوریاست کلاس هشتم ک شدم بورسیه شدم قلمچی اخه اوضاع مالی آنچنان زیاد خوبی نداشتیم شاید بگم معمولی یا بگم کمتر از معمولی مامانم سر درس مدرسه سخت میگرفت بهم خدش میگفت درس بخونم تک ب تک ازم میپرسید و اگ بلد نبودم سرزنش و دوباره مجبور ب خوندن یه سری ظهر روز جمعه بود گمونم و بهم گفته بود از گام ب گام درس بخونم ک ازم سوالاشو بپرسه یک سوالی بود ک چند گزینه داشت و جوابش میشد مثلن گزینه فلان به دلیل فلان بعد سوال رو ازم پرسید وبدون گفتن گزینه هاش گفت جوابو بگو من اومدم بگم تو باید گزینه هاش بگی ک من جوابو بعد بگم گفت نه تو باید جواب حفظ باشی بگو من هی اومدم سر این موضوع ک جواب رو اونجوری باید بگی اینا مامانم از کوره در رفت و دعوام کرد  نرمال نبود گمونم اعصابش خراب بود یا چیزی بود اون موقع ک این اتفاق باعث همچین برخورد تندی شده بود انگار ک اتش فشان یهو فوران کنه بعد من گریم گرفته بود بابام اونجا بود نمیدونم اون چیزی گفت ک چرا اینکارو میکنیو نمیدونم درست یادم نی چی گفتن ک بحثشون شدو دعوا مامانم زد استکان لیوان قندان هرچی دم دستش بود رو پرت کرد شکست و دعوا شدت گرفت انگار ک منتظر یه جرقه بود اونا داشتن بحث دعوا میکردنو میزدن میشکستنو فوش میدادن من اون وسط نشسته بودم گریه میکردم فک میکردم تقصییر منه خیلی حس بدی بود خیلی روز بدی بود ننیشه با این کلملت توصیفش کرد کاشکی هیچکی وسط دعواهای خونوادگی قرار نگیره خیلی چیز بدیه خیلی حتی اگ چند سال بگذره بازم خاطره هاش آدمو آزار میده اینکه هیچوقت یه زندگی نرمال از طرف خونوادش نداشته اینکه همیشه وسط دعوا و بحثای مامان باباش بوده حداقل کاش خونواده ها یاد بگیرن جلو بچه هاشون دعوا نکنن هعی ...

 

*(ادامه دارد...)

فلاش بک گذشته2

01:22 1403/02/26 - Mim

درست یادم نمیاد گمونم پنجم شیشم دبستان بودم شب بود زن عموم و بچه هاش خونمون بودن بعد هستی(خواهرم که پنج سال ازم کوچیکتره )گفت گشنشه و مامانم گفت فلان چیزو برو بخور ک گفت نمیخاد و بعدتر زن عموم اینا داشتن میرفتن خونشون چند کوچه اونور تر از ما بود ازونجایی ک دیروقت بود و ساعتای ۱۲ شب من بابام تا خونشون همراهیشون کردیم برگشتنق زن عموم یه کاسه خورشت داد ک ببریم گمونم بخاطر حرفای خاهرم بود داشتیم برمیگشتیم وقتی به کوچه خودمون رسیدیم دیدم جای خونه همسایمون شلوغه و همسایه ها ریختن اونجا مامانم که تازه داشت از خونه میومد گفت ماجرا ازین قراره ک دزد اومده بوده ک دیدنش و فرار کرده بعد مامانم گفت که برو شالتو سر کن چون هیچی سرم نبود بعد کاسه خورش گفا بزار خونه بعد بیااونجا بعد من ازونجایی ک خیلی کنجکاو بودم برم و این تصور داشتم که( کاسه خورش رو میزارم روی بشکه های داخل حیاط همسایه که دم دره میزارم بعد بقیم فک میکنن که مثلن دست بچه همسایمون بوده که میخاسته ببره آشپزخونه و وقتی اومده درو باز کنه اونجا گذاشته و کسی توی اون اوضاع حواسش ب این نیست) برای همین بدون اینکه برم خونه و حتی شال سرم کنم رفتم اونجا و اونجا مردای همسایه و شلوغ بود کنلر بچه همسایمون ک همسن خودم بود وایساده بودم داخل حیاط ک بعد نگاه مامانمو دیدم ک اخم داشت و چشم غره میرفت بعد اشاره کرد ک چیزی سرت نیست رفتم شال دختر همسایه رو سرم کردم ک رو تناب بود ولی بعد فک کردم ک خب من ک بعد باید ازبین همه اینا بدون شال برم خونه و من بچم چه اشکالی داره پس دوباره گذاشتمش سر تناب بعد دیدم مامانم خیلی بد نگام میکنه یکم ک گذشت دیگه بقیه کم کم داشتن میرفتن خونشون بعد( خونه ما و مادربزرگم اینا حیاط پشتیش کاملن بهم وصله بعد این همسایمونم دیوار ب دیوار مامان بزرگم بود )بعد من از ترس مامانم از در خونه مادربزرگم اینا رفتم ک بعد از در پشتیمون که از آشپزخونه بود رفتم داخل آشپز خونه یهو مامانمو دیدم که برزخی وایساده یهو از پست کمرم خیلی محکم منو زد شوکه گیج نگاش کردم شروع کرد به دعوا و سرزنش و ک چرا با اون کاسه خورش اومدی ابرومو بردی خجالت نمیکشی موهات بیرونه شال سرت نبود بین اونهمه مرد مگه من بهت نگفتم گمشو برو خونه کاسه رو بزار چیزی سرت کن همنجوری داشت سرم داد میزدو دعوام میکرد و من گریه میکردم خیلی وحشتناک بود خیلی بد داشت برخورد میکرد مگه من چه اشتباه بزرگی کرده بودم من بچه بودم درسته اشتباه کرده بودم ولی ن همچین اشتباهی ک بخان اینجوری سرزنش و دعوام کنن این حجم از حرف و بزخورد بد رو نمیتونستم هضم کنم تا صبح داشتم اون شب گریه میکردم و بخاطر همچین اشتباه کوچیکی هنوز ک هنوزه این رفتار توی ذهن من هک شده ...🖤👩🏻‍🦯

 

*(ادامه دارد...)

فلاش بک گذشته1

01:08 1403/02/26 - Mim

یه شب زمستونی بود من سر شب زود خابیده بودم گمونم دوم سوم دبستان بودم دقیق یادم نمیاد فق یادمه اون موقع ها مشکل شب ادراری داشتم نمیدونم دلیلش چی بود بعد من ساعتای ۱۲ بیدار شدم دیدم بابام بیداره مامانمم رفته بود تو حیاط بابام گفت پاشو برو دستشویی که باز شب جاتو خیس نکنی من نخاستم پاشم گفتم نمیرم چون جامو خیس کرده بودم شاید برای تویی ک این متنو بخونی خنده دار باشع ولی برای من خیلی ناراحت کننده و آزار دهنده بود چون کنترلی روش نداشتم توی خاب بود بعد هی اصرار و بزور من کشوند برم رفتم تو حیاط و وقتی دید من شلوارم خیسه توی حیاط بابلم یه کشیده محکم به صورتم زد💔 شروع کردم ب گریه کردن من بچه بودم مگه چه اشتباهی کرده بودم خب مسئله ای بود ک کنترلی روش نداشتم حقم این نبود خیلی اذیت کننده و بد بود ک بخاطر همچین موضوعی از بابام سیلی بخورم بعد ماماتم اومد گفت ک حق نداری بچه های من بزنی حتی اگ من بزنم هرکاری بکنم ولی تو حق نداری اون شب گذشت ولی تا ب الان ک من 19 سالم کامل شده هنوز اون خاطره آزار دهندس...

 

*(ادامه دارد...)